چله نشین

شخصی

چله نشین

شخصی

مهره های شطرنج

به مهره های شطرنج خیره شدم . حرکت از او بود از رقیبی بنام زندگی .

 

تمام سربازانم یکی پس از دیگری از روی صفحه شطرنج محو شدند . فقط من

 

ماندم و یک کوه دلهره .

 

به چشمانش زل زدم . ترس وجودم را گرفته بود . نگاهم را به سوی دستان بی

 

رحمش چرخاندم ، هنوز بی حرکت بود .

 

پس چرا تمامش نمی کند ، تا کی عذاب ، تا کی انتظار ، تا چه حد بی انصافی ،

 

هنوز هم در قصد ازار من است حتی در آخرین دقایق زندگی .

 

در آخرین لحظات نفس هایی که چیزی برایش نمانده بود جز یک باز دم که

 

هنوز در پیچ و تاب گلو سر گردان مانده بود .

 

اظطرابی بود تلختر از صدها بار زدن ، بالاخره دستانش تکانی خورد ، چشمانم

 

را بستم و شمارش معکوس را شروع کردم، ده ، نه،هشت و ....به یک نرسیده بودم

 

که صدایی باعث شد دوباره چشمانم راباز کنم نگاهم به دستانی برخورد که به طرف

 

من دراز شده و دست بی رمق مرا طلب می کرد این دست همان دستی بود که صفحه

 

شطرنج را برهم زد تا به من فرصت دوباره بودن را بدهد.

 

دستانش را به گرمی فشردم و این بار مهره ها را به کمک او چیدم به من گفت : رنگ

 

سیاه را انتخاب کن تا سپیدی زمانه را در خود بکشد و به او اجازه فائق آمدن بر تو را

 

ندهد . از ان پس من شب شدم تا به زندگی اجازه ندهم لحظات شکست خورده مرا مات

 

کند.

 

افسوس که دیر فهمیدم شب هم قسمتی از زندگیست .

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 01:58 ب.ظ http://bito-hargez.blogsky.com

شب فرقا نداند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است


شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد