به مهره های شطرنج خیره شدم . حرکت از او بود از رقیبی بنام زندگی .
تمام سربازانم یکی پس از دیگری از روی صفحه شطرنج محو شدند . فقط من
ماندم و یک کوه دلهره .
به چشمانش زل زدم . ترس وجودم را گرفته بود . نگاهم را به سوی دستان بی
رحمش چرخاندم ، هنوز بی حرکت بود .
پس چرا تمامش نمی کند ، تا کی عذاب ، تا کی انتظار ، تا چه حد بی انصافی ،
هنوز هم در قصد ازار من است حتی در آخرین دقایق زندگی .
در آخرین لحظات نفس هایی که چیزی برایش نمانده بود جز یک باز دم که
هنوز در پیچ و تاب گلو سر گردان مانده بود .
اظطرابی بود تلختر از صدها بار زدن ، بالاخره دستانش تکانی خورد ، چشمانم
را بستم و شمارش معکوس را شروع کردم، ده ، نه،هشت و ....به یک نرسیده بودم
که صدایی باعث شد دوباره چشمانم راباز کنم نگاهم به دستانی برخورد که به طرف
من دراز شده و دست بی رمق مرا طلب می کرد این دست همان دستی بود که صفحه
شطرنج را برهم زد تا به من فرصت دوباره بودن را بدهد.
دستانش را به گرمی فشردم و این بار مهره ها را به کمک او چیدم به من گفت : رنگ
سیاه را انتخاب کن تا سپیدی زمانه را در خود بکشد و به او اجازه فائق آمدن بر تو را
ندهد . از ان پس من شب شدم تا به زندگی اجازه ندهم لحظات شکست خورده مرا مات
کند.
افسوس که دیر فهمیدم شب هم قسمتی از زندگیست .
کسی آمدن عشق را نمی بیند اما از رفتنش همه خبردار می شوند.
عشق تنها مرضیست که بیمار از بودن ان لذت میبرد .
عشق مثل شیر حمله می کند و مثل کبوتر شکار می کند .
عشق اجازه نمی دهد هیچ عیبی را ببینیم .
زندگی بنایی است که من وتو برای زنده ماندن ، باید وبایدو باید آن را بسازیم.
زندگی خواستن است ، درست در همان لحظه ای که تو نمی خواهی .
زندگی رشته بلندی ست بدست من و تو .
زندگی سراسر شیرینی است اگر تلخیهای بی فکری و کج فکری نباشد .
برای زندگی فکر کنید غصه نخورید .
زندگی پلی است بین بودن ونبودن .
زندگی مثل رانندگی است اگر به پشت سرت نگاه کنی تصادف میکنی .