مرد گفت: چهار سال برایم صبر کن تا همان شوی که باید باشم.
زن جواب داد : من حاضرم چهل سال سال برایت انتظار بکشم ولی افسوس که نمیتوانم .
چون تو از اول آنی نبوده ای که بتوانی همان شوی که باید می شدی .
تو مرد زندگی نیستی تو اسیر آرزوهای واهی هستی .
در این گفتگو بودند که به دوراهی سرنوشت رسیدند و هر کدام به سویی که باید می رفت گام نهادند
و با هر قدم که برمیداشتند از هم فاصله می گرفتند تا در پیچ جاده همدیگر را گم کردند .
بابا نظر خفن . نظر قبلی کی بود ؟؟؟؟ زنگ زدم آقای محمدی و آقای چراغی متوجه میشی . ببینم خیال کردی پایه میز رو همین جور درست کردن . ای ول دادا . چشممون روشن .
هه هه ...
برات آرزوی شادی می کنم . تازه میخوام برم توی وبلاگ نظر قبلی کلی درد و دل عشقولانه از طرف چله نشین کنم .